آنچه نمیگویم و لمس میکنم.



قاره‌ی آسیا. این اولین کلمه‌ای بود که برای شروع این متن در نظرم آمد. همیشه در شروع کردن هر چیزی افتضاح بودم، گاهاً در ادامه و پایان دادنش نیز. الان هم نمیدانم که حتی این روند پایان دادن به زندگی‌ام را هم درست شروع کرده‌ام یا نه؟ و جدا از آن این غیرمنتظره‌های مدام. برای روزهای اخر یک انسان زنده، این خیالپردازی‌ها چیست دیگر؟ این فتنه دیگر تاب آوردنش کار من نیست. سعی میکنم فراموشش کنم. ولی جداً، حالا چه میشود؟ اگر بتوانم روند مورد نظرم را درست به سرانجام برسانم راضی خواهم بود. یک سری چیزها را مدام دلم میخواهد پیش بینی کنم و نگران شوم. تمام عمرم از همه این را شنیدم که به هیچ چیزی و کسی اهمیت نمیدهم و ندادم، اما باور کنید من هم مدام نگرانم. نگرانیهایم آنقدر جدا از اکثر نگرانیهاست که متوجه‌اش نمیشوید اما از هر نگرانی‌ای همیشه جدی‌تر بوده. و اینبار نگران چه هستم؟ نمیدانم. اگر اینبار بهرنگ ارشد قبول شود دوباره برمیگردیم باغ ملی و مینشینیم ساعت‌ها فلسفه میبافیم. دوباره میشویم زندگی. اگر من دیگر نباشم برمیگردد باغ ملی و احتمالا با ملیکا یا غزاله حرف میزند. از دوران کارشناسی‌هایش یا از من و باغ ملی. اما من نیستم و نگرانم که اجرایش چه میشود؟ صالح بجای من هم میتواند کمک کند؟ بازیگرها را درست نکند و من نباشم تا از بابک جورشان کنم و همه چیز خراب شود و سه باره تصمیم بگیرد خودش را تمام کند چه؟ بهرنگ دیگر ظرفیت تحمل شکستی دیگر را ندارد، خصوصاً اگر من نباشم تا باز مانعش شوم. اما میدانم با بودن یا نبودن من هم تمام اتفاقات می‌افتند. تاثیر چندانی بر چگونگی‌شان ندارم. پارسا و سارینا.وقتی دیگر سه تا نباشیم میشوند دو و این عدد درستی نیست، چون ما سه تا بودیم. اما هم انها و هم من عادت خواهیم کرد. پورشاد هم دارد بزرگتر میشود، میتواند جایم را پر کند. دلم تنگ تمام سه‌تایی های ویژه‌مان خواهد بود اما به مرور کم اهمیت خواهد شد. هرچیزی که بتوانم الان مهم بدانم کم اهمیت خواهد شد. هم برای من هم برای بقیه ی چیزها. غزاله و مهسا بزرگ میشوند، چندسال دیگر میشوند امسالِ من و ممکن است در باغ ملی یاد روزهایی بیفتند که من هم کنار نیمکت‌های الاکلنگ کنارشان چرت و پرت میگفتم. اما آنها هم فراموش خواهند کرد. باغ ملی هم مرا فراموش میکند. شب های باغ ملی و سی تیر و انقلاب و ولیعصر و فاطمی هم مرا فراموش میکنند. گوشه های کوچه های فاطمی که همیشه و مدام در تاریکی هایشان پنهان میشدم هم. صدرا هم که ممکن است حتی همین الان هم این روزهای دوسال قبل‌مان را یادش نباشد. هیچ چیز بدون من تغییر چندانی نمیکند. جز من. من چه میشوم؟ همین حالا هم اکثر ارزوهایم از یادم رفته‌اند. باید زودتر دفتر را بردارم و بنویسم. هرچه بیشتر بگذرد حیات حیله‌گر بیشتر وسوسه‌ام میکند و منطق سخت تر میشود.


طبق همان معمولی که در مواجهه با خودی از گذشته از خود نشان میدهم با دیدن گفته‌های قبلی‌ام در اینجا ، سخت و ناخشنود شدم. بیش از صدها سال از اخرین نوشته‌هایم در اینجا میگذرد ، بیش از ده‌ها سال از نوشتن‌ام. یک سال و هفت ماه است که تاریخ ازینجا عبور نکرده و زمان و من متوقف بوده اند ، حالا بعد از یک سال و هفت ماه تغییر من به اینجا برگشته ام و چه چیزی برای گفتن باقی میماند؟

بیهوده است که این یک سال و هفت ماه تغییر را به روز و ثبت کنم ، هرچند آنچه اکنون از ثبت شده ها در اینجا میبینم غریب و بیگانه است و با چسباندنشان به خودِ امروزم جالب میشوند ، و ثبت چیزهایی در امروز این اتفاق را برای سال های بعد نیز ممکن میکند.

همه چیز در این سال ها تغییر کرده ، همه چیز. اما من هنوز از خودم خوشم می آید و نمیخواهم خودم را زندگی کنم. ترجیح میدهم د را زندگی کنم چون این من توانایی ادای حق مطلب را درباره ی آنچه من هستم ندارد. زبان ام تحلیل رفته. واژه های زیادی برایم نمانده. بلاتکلیفی های گذشته به نظر مسخره میرسند اما هنوز هم بلاتکلیفی هایی هست. هنوز هم من به خلوص خودم نرسیده ام از فرط چرک.

میتوانم از روی عکس و فیلم های دسته بندی شده از یک سال و شش ماه پیش تا کنون (چرا بالاتر بنظرم هفت ماه رسیده بود؟ زیادی دور بنظر میرسد به هرحال) ، شرحی مختصر بر آنچه شده و نشده بنویسم و انسان ها و دنیای جدیدم را تفسیر کنم ، میتوانم هم نکنم. برای سال ها بعد با توجه به امروز خوب به نظر میرسد. اما چه امیدی به تداوم است و سال هایی که "بعد" باشند؟ همین امروز سی و چهار روز است که در قرنطینه‌ی خانگی مانده‌ام و زنده بودنم در روزهای اینده هیچ مشخص نیست. زندگی شبه آخرامانی ، چون هنوز آخرامان نیست. هنوز من خیالپردازی میکنم.

باید از دیروزها بگویم تا به تفسیر امروز ختم شود یا میتوانم یک سال و شش ماه زمان را نادیده بگیرم و از امروز توضیح و تفصیل بنویسم؟ اگر افاقه‌ی هرکدام معلوم شد ، چطور این باید را به خودم بقبولانم؟

در برآوردن دست به مقصد لمس ترقوه‌های بیرون زده از زیر پوست رنگ‌پریده‌اش ، پوست به زبانی روی می‌آورد که تن را نمیشناسد.

 

 


ه

این روزها هیچ نمیفهمم چه میگویمجمله‌هایم بلند بلند شده‌اندتلخیصم از بین رفته، چه در فکر هایی که نباید کرد چه در نوشته‌هایمنمیدانم چه میخواهم بگویم، فقط با اطناب واژه میچینم پشت یکدیگر و خودم را گول میزنم که از حال این روزهای اخر نوشته‌ای بجا گذاشته‌اماما من که اصلا نمیدانم چه حالی دارمفقط دارم هیچ‌چیز رابه بدترین شکل و با کلماتی اضافی و نادرست توصیف میکنم. آنهم نه حتا روی کاغذی که ندارم، روی این صفحه‌های بیخودبیچاره واژه‌هابیچاره من.

 

 


 

امروز آب حوض را لمس کردم. سرد بود. خیلی سرد. لجن‌های توی آب را برداشتم و روی پوستم گذاشتم. تصویرش خوب بود. آب سرد و لجن‌هایش را روی ساعدهایمریختم و تمام بدنم را زیر آن حجم آب سرد و سبز تصور کردم. دیدم الان هم در زیر پوستم چیزی بدن‌مانند برایم باقی نمانده.  فقط پوست‌ام و خیال‌پردازی. شاید همپوست و نگرانی. چندساعت خیره بودم به ته آب. تاریکی و کثافت نمیگذاشت کف‌اش دیده شود، انگار این حوض تا ابد ادامه دارد. ته ندارد. من قرار است به ابدیتی سرد و سبز بروم. از ساعت‌های چندم کرم‌های خیلی ریزی را دیدم که کناره‌های لجن‌ها دور خودشان میچرخند. آن‌ها هم تنم را دوست نخواهند داشت. مزاحم چرخشبیهوده‌ی ج‌شان خواهم بود. آب سرد است. خیلی سرد. و من همیشه از سرما فراری بود. اما دوست دارد از آب به خاک سفر کند. من خاک را دوست دارد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها