امروز آب حوض را لمس کردم. سرد بود. خیلی سرد. لجنهای توی آب را برداشتم و روی پوستم گذاشتم. تصویرش خوب بود. آب سرد و لجنهایش را روی ساعدهایمریختم و تمام بدنم را زیر آن حجم آب سرد و سبز تصور کردم. دیدم الان هم در زیر پوستم چیزی بدنمانند برایم باقی نمانده. فقط پوستام و خیالپردازی. شاید همپوست و نگرانی. چندساعت خیره بودم به ته آب. تاریکی و کثافت نمیگذاشت کفاش دیده شود، انگار این حوض تا ابد ادامه دارد. ته ندارد. من قرار است به ابدیتی سرد و سبز بروم. از ساعتهای چندم کرمهای خیلی ریزی را دیدم که کنارههای لجنها دور خودشان میچرخند. آنها هم تنم را دوست نخواهند داشت. مزاحم چرخشبیهودهی جشان خواهم بود. آب سرد است. خیلی سرد. و من همیشه از سرما فراری بود. اما دوست دارد از آب به خاک سفر کند. من خاک را دوست دارد.
درباره این سایت